فاصله بگیرم و نمازهایم را اول وقت بخوانم
از شدت سرما صورتش سرخ شده بود و بدنش می لرزید. لحظه لحظه برف و کولاک، بیش تر می شد. درمانده و مضطرب بود و نمی دانست چه بکند؛ هرکاری توانسته بود انجام داده بود. ماشین روشن نمی شد و تاکنون مرگ را در برابر چشمانش می دید.
ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد؛ واعظی که سال ها قبل در خانه شان منبر می رفت بارها تأکید کرده بود که هروقت در تنگنا قرار گرفتید و از همه جا مأیوس شدید، متوسل به امام زمان علیه السلام شوید که آقا حتماً عنایت می کنند.
از این رو بی اختیار قلبش متوجه امام زمان شده زیر لبش نام آقا را زمزمه می کرد، قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید و بر صورت سرد و یخ زده اش می غلتید.
حسی ناشناخته همراه با امید او را دوباره به سمت ماشین کشاند شاید فرجی حاصل شده و ماشین روشن شود. در این حال صدای خش خشی از لابه لای برف ها شنید این صدا امید او را دوچندان کرد.
یک وقت متوجه شد، یک نفر از لابه لای برف ها به طرفش نزدیک می شود، همین که به او رسید سلام کرد و گفت: «چرا سرگردانی؟»
دلش یک باره آرامش گرفت و جواب داد: «حدود سه چهارساعت است که در این سرما، برف و کولاک هرکاری که می کنم ماشین روشن شود، فایده ای ندارد.»
ناشناس به او گفت: «نگران نباش! شما پشت فرمان بنشین و استارت بزن، من کمکت می کنم؛ ان شاءالله ماشین را راه می اندازیم.»
ناشناس کاپوت ماشین را بالا زد. مرد به سرعت پشت فرمان قرارگرفت. همین که استارت اول را زد، ماشین روشن شد! از خوشحالی نمی دانست چه جور از او تشکر کند. باورش نمی شد به این راحتی ماشینش روشن شود. گفت: «دست مریزاد، سوارشو تا تو این سرما یخ نزده ایم از این جا برویم.»
ناشناس گفت: «حرکت کن، برو!»
باتعجب گفت: «پس شما چی؟!»
ناشناس جواب داد: «برو، نگران من نباش؛»
گفت: «اگر حرکت کنم، شاید جلوتر دوباره دچار مشکل شود.
« شما حرکت کن، ماشینت دیگر در راه نمی ماند.»
راننده، دوباره اصرار کرد: «آقا! این جا یخ می زنی، سوار شوید، شما را برسانم…»
ـ «من به کمک شما احتیاج ندارم»
ـ حداقل اجازه دهید کمی پول به شما بدهم!
ـ من به پول شما هم احتیاج ندارم.
ـ آخر این که نشد؛ شما خدمت بزرگی به من کردید، مرا از خطر مرگ نجات دادید، اما هیچ خدمتی از من قبول نمی کنید من از این جا حرکت نمی کنم تا خدمتی به شما بکنم. این خلاف مروت و جوان مردی است که شما را این جا رها کنم. حتماً باید زحمت شما را به طریقی جبران کنم.»
ناشناس تبسمی کرد و گفت: «تفاوت جوا ن مرد با ناجوا ن مرد چیست؟»
گفت: «ناجوان مرد، اگر از کسی خدمتی ببیند نادیده می گیرد و می گوید وظیفه اش را انجام داد، ولی جوان مرد از کسی که نیکی و خدمتی ببیند تا پاسخ گوی نیکی او نباشد، وجدانش راحت نمی شود. من نمی گویم جوان مردم، ولی ناجوان مرد هم نیستم و تا به شما خدمتی نکنم، وجدانم راحت نمی شود.»
ناشناس گفت: «خیلی خوب! حالا اگر می خواهی خدمتی به ما کنی عهدی را که با خدا بستی، عمل کن که این خدمت به ما است.»
راننده پرسید: «چه عهدی بستم؟!»
گفت: «یکی این که ازگناه فاصله بگیری و دوم این که نمازهایت را اول وقت بخوانی.»
تا این مطلب را شنید، سرش را پایین انداخت و لحظه ای تأمل کرد، با خودش گفت: «این آقا از کجا خبر دارد؟! مثل این که به ضمیر من آگاه است. آن از ماشین که به راحتی روشن کرد و این هم از حرف هایش … نکند او همان آقایی است که به او متوسل شدم…»
سرش را بالا گرفت اما دیگر کسی را ندید. این طرف و آن طرف ماشین را به دقت جست وجو کرد، اما هیچ اثری از آقا ندید، جای پایش هم روی برف ها نبود… زانوهایش بی رمق شده بود، توان این همه اضطراب را نداشت، کنار ماشین روی برف ها نشست و اشک ریخت و گفت: «آقاجان! ممنونم.»(1)
_____________________________
1. برگرفته از: شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ج 2، ص 94 با توضیح و تفسیر