??حکایتی پندآموز??
?? شیشه و آیینه??
?جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه میبینی؟
?گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
?بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟
گفت: خودم را میبینم.
?عارف گفت: دیگر دیگران را نمیبینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی.
?این دو شیئ شیشهای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه «فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند». اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند.
? تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی «دیگران را ببینی» و دوستشان بداری.